فکر نمی کردم از آخرین باری که اینجا اومدم دو سال گذشته باشد!!تو این مدت آنقدر سر خودم را شلوغ کرده بودم که فرصتش اصلاْ پیش نیامده بود. راستش همیشه دلم می خواست تو یک وبلاگ فقط واسه خودم بنویسم. بر خلاف اکثر وبلاگ هایی که خوندم و می خوانم.

حالا نمی دونم برای چی اومدم و دارم اینها رو اینجا می نویسم. اول فکر کردم یک آدرس جدید بزنم و از اونجا شروع کنم اما به این نتیجه رسیدم که الان که دیگه تو این آدرس قدیمی هم کسی من را نمی شناسه.....پس چه نیازی به کار اضافه؟!!

از دیروز که تحصیلم تو این مقطع تموم شده خیلی حالم تغییر کرده و فکرم خیلی درگیره!هنوز نمیدونم چرا؟ اول گفتم به خاطر متوقف شدن درس است. اما مگه من تمام زندگیم درس بود؟نه....کارهای خیلی زیادی رو در کنارش انجام می دادم و می دهم که به همان اندازه بهشون علاقه دارم و برای زندگیم لازم می دونم. پس چی؟ علتش چیه؟.......

مهم ترین ضعف شخصیتی که تو خودم سراغ دارم پایین بودن اعتماد به نفسه. یعنی اگه قرار باشه من از کاری که شاید چند سال رویش کار کرده بودم برای دیگران تعریف کنم ده دقیقه هم ازش چیزی نگم ( واقعاْ وقتی آدم هایی رو می بینم که نتیجه کار دیگران رو چنان به نام خود می زنند و مطرح می کنند و با مقایسه آنها با خودم....). واسه همین قبل از گذراندن بعضی از مراحل زندگی که واقعاْ برام سرنوشت ساز بودن همش با خودم فکر می کردم که امکان نداره یک روز برسه که اون مرحله در گذشته برام واقع شده باشد. البته این یک مقدار زیادیش به خاطر سخت گرفتن بیش از حد زندگی هم هست می دونم. با این که من هیچ وقت در زندگیم فکر نکردم که چیزهای اطرافم مثلاْ چیزهایی که در مالکیت منه یا افرادی که در قلب من هستند موندنی اند اما چیز مهمی  که ذهن من رو به خودش مشغول کرده این است که به همین سادگی یک روز زندگی دنیامون هم به آخر می رسد. آره مرگ جزء سرنوشت است اما بعدش مهم است....کوله بار و این حرفا. اون وقت از خودم خجالت می کشم که توی دنیا به این حقارت آدم کارهایی رو بکنه که....... بهتره دیگه هیچی نگم. یا محول الحول و الاحوال!

                                                      حول حالنا الی احسن الحال 

یاد ان روزها......

نکنم گوش به افسانه ناصح که خود او

منع دیوانه نمی کرد اگر عاقل بود......

با شناختنش دانستم که عشق و محبت یعنی چه!!.......او عاشق بود....حالا هم هست....بی هیچ چشم داشتی...... چرا دروغ ؟! با همراه و همراز شدن با او در دلم به ریش همه انهایی که زمانی ادعای دوست داشتن و عاشق بودن را داشتند می خندم.......چه دوران کودکانه ای!!!!

حال از چیز دیگری ترس دارم.....اگر یک روز نباشد چه؟!!.......

بعد از زمانی دراز....

نوشتن را به فراموشی سپردم!!!بیزار شده ام.....از هر چیز و هر کس که مرا به یاد گذشته می اندازد....حتی یک روز قبل.

گذشت زمان گاهی کاری می کند که خودمان را هم فراموش می کنیم!

امروز برای اولین بار امد....پارسال....چه تشویشی داشتم!!....نمیدانم چطور سپری شد!؟....چطور به چنین سرانجامی رسید....فقط میدانم که دانستم چه کسانی همیشه هستند....و همین است که نفرت از باقی تمام وجودم را فرا گرفته....نفرت و بیزاری......

این موقع چه ها در سرم می گذشت......حالا چه ها!!.........دست از طلب ندارم.....

چشمانت سیب سرخ فریبی است که حوا را به برزخ عشق می راند.....

پلک بگشا!

که جهان را فریب چشمانت از تمام حقایق بی نیاز می سازد......

پ.ن.: ....یه شب می بینمت!!!....