مجلس اول

استاد جمله ای گفت که :
  « خداوند تاس نمی اندازد! »
.....و من تا انتها در فکر این کلام بودم.....

به ندای قلبم گوش بسپار

.....بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یارم مباد کس را مخدوم بی عنایت!!!
 حضرتا!روحت شاد.....

فصل سوم : مناظره بین عقل و عشق

آری عقل می خواهد مرا به دست سرنوشت بسپارد
و قلبم مرا به ادامه راه می خواند......
.....« عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو »......
سید مرتضی معتقدست جایی هست که عقل و عشق یکی می شوند
.....و آن زمانیست که عقل به چشمه خورشید بپیوندد......
.........پس همچنان در حیرت میان عقل و عشق خواهم ماند!!!

یا ثار الله

محرم با خودش یه حرمت خاصی می آره.....
یه حس عجیب......نزدیکی خدا......
یه جور حس شرمندگی و خاکساری......
 و هر سال یه دنیا خاطره از خودش به جا میگذاره.
(التماس دعا)

من سراسر تشویشم
و او در برابر من......
 آرام و بی صدا
حرفهایم را می شنود
و آشکارا می خندد......