امروز از صبح که زدم بیرون با خودم میگفتم خودشه امروز همون روزه..........
بیشتر از این جنبه شوخیهای روزگار رو ندارم.....دیگه توان زیستن ندارم......دیگه نمی تونم تو این دنیا دلم رو خوش نگه دارم.......مگه خودش نگفته: لا یکلف الناس الا وسعها.....
.....اصلآ این زندگی چیه که من نمی فهممش!؟هیچ ارزویی هیچ خواسته ای ازش ندارم!؟!.....اما من باید نشون بدم که طاقت دوری رو دارم .....
....وقت هم تمومه باید برگه امتحانیم رو بالا بگیرم.......


«....اتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت!!!.....»

«....منم من میهمان هر شبت
    لولی وش مغموم
    منم من سنگ تیپا خورده رنجور
    منم دشنام پست افرینش نغمه ناجور
    نه از رومم نه زنگم
    همان بیرنگ بیرنگم....
    بیا بگشای در
    بگشای
    دلتنگم!!!!.....»

انگشتر عقیق رو هم کنار گذاشت
لابد اون هم براش تکراری شد!!!!

....گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست!!!.......

این روزها حس میکنم پر از هیچم!.....پر از هیچ ......و درمانی نمی یابم جز اینکه برگردم به جایی که دوران نوجوانیم را گذرانده ام.....
من که سیگار نمی کشم پس چرا اینگونه زندانیم!!!

....دلش ارزوی یک شاخه گل را دارد.....بیچاره دلش!!!....

توی این روزهای آخر
سعی می کنم کمتر به چیزهای دوروبرم توجه کنم
شاید چون این طوری راحت تر می تونم فراموششون کنم!!

این روزها روزهای آخر است........