ان شب فقط توانستم ارزو کنم.....ارزومندها به ارزوهایشان برسند!!!




                                       

دنیای خاکستری و کوچک ذهنم را
به ابدیت پیوند داده ام
تا شاید روزی روزگار به یاد اورد
که چقدر مرا حقیر شمرد......

دیگران مرا دیوانه می پندارند
و هر از گاهی داروی جدیدی برایم تجویز میکنند
اما من نسخه ها را دور می ریزم......

فکر می کردی روزی بیاید که فراموشی عالم گیر شود!
فکر می کردی روزگاری برسد که برایت دارو تجویز کنند
تا فراموش کنی ایده ال هایت چه بوده و هستند
تا ار یادت برود که روزگاری معانی عشق و درد و دلدادگی و امید را از بر بوده ای!
تا شاید بتوانی از مردم زمانه رودست نخوری 
اما نه.....
....من نمی توانم از یاد ببرم انچه را می خواستم و انچه را می خواهم
انچه را می دانسته و به دنبالش بوده ام....

حتی اگر تو برای فراموش کردن 
مرا هم از یاد ببری!!!.....    



 





                             


                               

نمیدانم گناهم چه بوده !
شاید از عشق ترسیدم......از اینکه تا به حال درسهای خوبی به من نداده......شاید هم نخواستم یک گذشته پر اشتباه را به یک اینده پیوند بزنم!!و اینگونه بود که عاشقیت را برای همیشه به فراموشی سپردم و شدم یک ادم معمولی......چیزی که همیشه ازش وحشت داشتم و حالا بهش عادت کردم......
دیدی اشتباه کردی!!من عمری با عشق زندگی کردم اما حالا........
خدایا عاشقان را با غم خود اشنا کن......
نمیدانم چرا همیشه در اوج ناامیدی ته دلم روشنه !.....یک چیزی که درخششش رو می بینم و وجودش رو با تمام وجود حس می کنم......چیزی ....... مثل یک ستاره!

اللهم اغفرلی!

                


.....دوباره پلک دلم می پرد نشانه چیست!!!.....