ان سفر کرده که صد قافله دل همره اوست......

اولش حتی فکر بدرقه رفتن هم به سرم نمیرسید.....صداش رو از همون اول می شنیدم......کم کم داشتم از پیدا کردن صاحب صدا ناامید می شدم.....اما روز اخر......خودش بود همون که صداشو شنیدم و کوله بارمو بستم.....می دیدمش سرمو پایین می انداختم.....می ترسیدم چشمام بهش بگن که صداش بهم رسیده......پیامبر بود.....واسط بین ما و اسمانیها!.....مثل اینکه با نگاهش می گفت تو مو می بینی و ...... 

برای بار دوم چیزی را در یک چهره زمینی دیدم که تاب تحملم نبود......باید فریاد می زدم.....می دویدم و فریاد می زدم.....که ای ادمها تو را به خدا بیایید و ببینید انچه را که در زندگی هایمان گم کرده ایم!!....ببینیم باید چه می بودیم و ما چه بوده ایم......که چه راحت راه را گم کرده ایم.....باز یک یادگاری.....یک یاراور.....برای چیزی که متعهدش شدم......تنم را می لرزاند!!!.....

بار خدایا!ما را عاشق کن و به ما عاشقی را بیاموز.....

باز امدم با دلی سبک تر از پر کاهی و شانه هایی سنگین از بایدها ....... 

التماس دعا.....نوروزتان پیروز. 

نظرات 4 + ارسال نظر
سیامک دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:55 ب.ظ http://www.parsiyan.blogsky.com

بهار زیبای طبیعت بر شما مبارک
بهار دلهای پاک را سرشار از عشق و محبت می کند
سال خوبی داشته باشید

[ بدون نام ] دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:38 ب.ظ

؟( نه . . . )

[ بدون نام ] دوشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:01 ب.ظ

ولی معتقدم آن دوست به عمد نگفت!
گاهی بعضی حرف ها ناگهانی است... از این دست چیزهای
ناگهانی را از بچه گی خوب به خاطر دارم...
درست مثل خواب هایی که خواب می دیدم یه گربه داره
روی دیوار راه میره و همینطور که جلو می رفت
ناگهان دیدم پسر خالمه!

خودش بهتر میدونه که عمدی گفته. نه!
من پسر خاله ندارم.....فکر کنم واسه همین نفهمیدم چی گفتین!...پسرخاله ها شکل گربه اند!!....

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:03 ب.ظ

آره!...خیلی!
مخصوصا در سه سالگی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد