دنیای خاکستری و کوچک ذهنم را
به ابدیت پیوند داده ام
تا شاید روزی روزگار به یاد اورد
که چقدر مرا حقیر شمرد......
دیگران مرا دیوانه می پندارند
و هر از گاهی داروی جدیدی برایم تجویز میکنند
اما من نسخه ها را دور می ریزم......
فکر می کردی روزی بیاید که فراموشی عالم گیر شود!
فکر می کردی روزگاری برسد که برایت دارو تجویز کنند
تا فراموش کنی ایده ال هایت چه بوده و هستند
تا ار یادت برود که روزگاری معانی عشق و درد و دلدادگی و امید را از بر بوده ای!
تا شاید بتوانی از مردم زمانه رودست نخوری
اما نه.....
....من نمی توانم از یاد ببرم انچه را می خواستم و انچه را می خواهم
انچه را می دانسته و به دنبالش بوده ام....
حتی اگر تو برای فراموش کردن
مرا هم از یاد ببری!!!.....