حس می کنم نزدیکترین ها هم دورند....
یا شاید من از اینجا دورم!
گاهی فکر می کنم واژه هایم در ادبیات نمی گنجد
.....چرا گاهی چیزی را که در میدان دید دارم نمی بینم
یا صدایی را که دیگران می شنوند......
«...نکند مسخ شده ای ! یا در برزخ به سر می بری و خود نمیدانی!....»
....فقط میدانم که حس مشترکی ندارم !!....

Every man dies....
but
....! not every man really lives
  

...دلم عجیب گرفته
خیال خواب ندارد.....

...هنوز در سفرم
   خیال می کنم در ابهای جهان قایقی است....
...هنوز تب دارم!!.....

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است......

امشب می خوام یه اعتراف کنم
فکر نمی کردم دیگه کسی تو قلبم باقی مونده باشه
یا دلم بتونه واسه کسی تنگ بشه!
اما می خوام اعتراف کنم
دل من هنوزم عاشقه!!

یعنی می رسه روزی که تو هم از من جدا شی....
همین الان
همین جا
بهم قول بده همیشه باشی
تنهام نذاری....قول بده!....
نمی خوام تو پرنیان بعدی باشی.....
اخه من تاب غربت ندارم.....

 ان سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
 هر کجا هست خدایا به سلامت دارش




....باید فاصله ای داشت با خود!!....

                
                 

....نفسهای عمیق می کشم.....اخر بعد از مدتی برگشته ام.....
    به خانه!اما هنوز از خود می گریزم......من هنوز در سفرم؟؟