-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 دیماه سال 1387 09:50
فکر نمی کردم از آخرین باری که اینجا اومدم دو سال گذشته باشد!!تو این مدت آنقدر سر خودم را شلوغ کرده بودم که فرصتش اصلاْ پیش نیامده بود. راستش همیشه دلم می خواست تو یک وبلاگ فقط واسه خودم بنویسم. بر خلاف اکثر وبلاگ هایی که خوندم و می خوانم. حالا نمی دونم برای چی اومدم و دارم اینها رو اینجا می نویسم. اول فکر کردم یک آدرس...
-
یاد ان روزها......
پنجشنبه 19 بهمنماه سال 1385 00:14
نکنم گوش به افسانه ناصح که خود او منع دیوانه نمی کرد اگر عاقل بود......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1385 23:40
با شناختنش دانستم که عشق و محبت یعنی چه!!.......او عاشق بود....حالا هم هست....بی هیچ چشم داشتی...... چرا دروغ ؟! با همراه و همراز شدن با او در دلم به ریش همه انهایی که زمانی ادعای دوست داشتن و عاشق بودن را داشتند می خندم.......چه دوران کودکانه ای!!!! حال از چیز دیگری ترس دارم.....اگر یک روز نباشد چه؟!!.......
-
بعد از زمانی دراز....
یکشنبه 10 دیماه سال 1385 22:55
نوشتن را به فراموشی سپردم!!!بیزار شده ام.....از هر چیز و هر کس که مرا به یاد گذشته می اندازد....حتی یک روز قبل. گذشت زمان گاهی کاری می کند که خودمان را هم فراموش می کنیم! امروز برای اولین بار امد....پارسال....چه تشویشی داشتم!!....نمیدانم چطور سپری شد!؟....چطور به چنین سرانجامی رسید....فقط میدانم که دانستم چه کسانی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 تیرماه سال 1385 11:40
چشمانت سیب سرخ فریبی است که حوا را به برزخ عشق می راند..... پلک بگشا! که جهان را فریب چشمانت از تمام حقایق بی نیاز می سازد...... پ.ن.: .... یه شب می بینمت !!!....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1385 20:16
چه حس غمگینی است وقتی بدانی باغچه نیز اشکهایش را از پس ساقه های لرزان به دست باد می دهد. وقتی بدانی لرزش پنجره ها از هیبت رنجهایی است که در خویش نهفته دارند . چه حس غمگینی است وقتی بدانی خدا نیز تمام تنهایی اش را در پس پنهان هستی نهان کرده است تا این روح ژنده از قرابت ان به رعشه نیفتد .
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1385 21:14
زندگی.......باد هواست!!.......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1385 18:00
شاخه مو درد می کشد..... ک سی او را لای در جا گذاشته...... انقدر بی اعتنایی کردم تا دلش مرد!!!
-
گل رز پرپر به هیچ مفت!
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1385 00:12
اینجا جای ما نیست جای شماست پس ما می رویم تا جای شما را نگیریم....... پ.ن.: هیچ فکر کردی که با رفتنت چه کردی؟! ای کاش در شلمچه نبودی......من دیوانه بودم تو که نبودی!!!.....نصیحت گوی ما عقلی ندارد!!......اگه تنهایی هر روز تنهاترت می کنن.....اگه نه که هر روز مشغولتر!!......اما واسه تحمل زمان موندن امیدت به این باشه که...
-
بسم رب الشهداء و الصدیقین
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1385 19:34
.....چقدر خوب که شما سعادت رفتن داشتید و نماندید تا این روزگار را تجربه کنید. به خدا که رفتن راحت تر از ماندن بوده. چه کسی می گوید جنگ تمام شده و دوره قهرمانی به سر امده ؟!.... هر روز وارد عرصه نبردی می شویم که گاه خودمان هم به گروه مقابل می پیوندیم....چه چیز را بر دوش می کشیم!؟.....فکر می کنم شاید کم بیاوریم. لااقل...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 فروردینماه سال 1385 23:15
....از گوشه ای برون ای ای کوکب هدایت.... پ.ن. : شب بخیر.امیدوارم خواب حضرت زهرا رو ببینی!!......
-
شرّ الدین
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1385 21:32
من باید داد بزنم.....اما تو کافیه از دلت بگذرونی.....اینم یه جور انصافه!!..... پ.ن.: واسه همینه که گرفتاری ما هم خِر شما را می گیره!.... هر که بامش بیش برفش بیشتر....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1385 20:09
باز امشب.... عاشقم..... مستم!!...... پ.ن: یک رویا به واقعیت پیوست!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 فروردینماه سال 1385 20:12
وای به روزی که چهره های پنهانمان اشکار شود!....صورتکهای زیبا و درونهای پلید!.....انسان!! بر سر گودالهایی که روزی به انجا می رویم....کسی چه می داند شاید ساعتی دیگر!!!.....این که دیگر فراموشی ندارد....ها!!!.....چرا یادم می رود.....چرا مگر او تا دیروز مثل من نبود....و مگر من فردا مثل او نخواهم بود......او در فراموشی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 اسفندماه سال 1384 16:40
ان سفر کرده که صد قافله دل همره اوست...... اولش حتی فکر بدرقه رفتن هم به سرم نمیرسید.....صداش رو از همون اول می شنیدم......کم کم داشتم از پیدا کردن صاحب صدا ناامید می شدم.....اما روز اخر......خودش بود همون که صداشو شنیدم و کوله بارمو بستم.....می دیدمش سرمو پایین می انداختم.....می ترسیدم چشمام بهش بگن که صداش بهم...
-
حدیث نفسی
شنبه 15 بهمنماه سال 1384 19:37
کاش می توانستم همه چیز را به این راحتی فراموش کنم..... ان روز که برای اولین بار قدم در راه گذاشتی راهی که به گمانت برگشت نداشت.....اما برگشتی .....خیلی رود....به همان نقطه اول! کاش می توانستی از یاد بروی.....مثل هنری...رینولدز....هسلر.... من قسم خوردم......میدانم....که عشق را فراموش کنم.....عشق اینجایی را......عشق هر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 دیماه سال 1384 18:35
« دیگر در من ستاره نیست.....پس من هم مباد!!! » زندگی حتی ان چیزی که فکر می کردم هم نبود!.... یعنی ...... تمام عمر اشتباه کردم !!......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 آذرماه سال 1384 20:04
«در دیر مغان امد یارم قدحی در دست مست از می و می خواران از نرگس مستش مست........» *مدتی است که هیچ چیز نمانده جز تنهایی خیلی دوستش دارم اما گاهی وجود یک نفر لازمه!!! .....امشب یک شب خاصه!!از اون شبایی که یک حس خاص برام می ارند! تقریبآ همه رفته اند (!!؟؟).......کسی باقی نمونده........شاید بهتر بود به اینجا هم کسی نمی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مهرماه سال 1384 11:40
جا مانده ام باز!..... دنبال من مباش.....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 مهرماه سال 1384 20:35
«...فردا دوباره هست اما تو نیستی باور نمی کنی!.. از اسمان بپرس.....»
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مهرماه سال 1384 00:30
بزرگترین سهمش از زندگی شاهد و وسیله خوشبخت شدن دیگرانه! تمام دلخوشیش واسه ادامه راه زیر سایه اون بالایی بودنه! .....حالا هم بعد از رفتن همه یه مهمونی تو دلش گرفته واسه اون بالایی! دوباره باید اراده کرد درست مثل چار سال پیش از صفر...... .....و باید رنگ این دنیای مجازی را کمتر کرد! تا......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 مهرماه سال 1384 20:22
انشب وقتی تنها شدم ..... دلم می خواست هیچ ادمی نبود تا بتوانم تمام دلتنگیها و دل نگرانیهایم را اشک بریزم....اما نه!!روح من نباید این چنین ارامشش را از دست میداد.....زدم به کمیل تا کمی ارام بگیرد!!.... .....خیلی چیزها تمام شد....خیلی ها رفتند.....این اغاز برای ما پایان بود...... .....نمیدونم چرا این اخر کار این مسئولیت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 شهریورماه سال 1384 13:38
حس می کنم نزدیکترین ها هم دورند.... یا شاید من از اینجا دورم! گاهی فکر می کنم واژه هایم در ادبیات نمی گنجد .....چرا گاهی چیزی را که در میدان دید دارم نمی بینم یا صدایی را که دیگران می شنوند...... «...نکند مسخ شده ای ! یا در برزخ به سر می بری و خود نمیدانی!....» ....فقط میدانم که حس مشترکی ندارم !!....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 شهریورماه سال 1384 18:45
Every man dies.... but ....! not every man really lives
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 شهریورماه سال 1384 14:02
...دلم عجیب گرفته خیال خواب ندارد..... ...هنوز در سفرم خیال می کنم در ابهای جهان قایقی است.... ...هنوز تب دارم!!.....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 22:46
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است...... امشب می خوام یه اعتراف کنم فکر نمی کردم دیگه کسی تو قلبم باقی مونده باشه یا دلم بتونه واسه کسی تنگ بشه! اما می خوام اعتراف کنم دل من هنوزم عاشقه!! یعنی می رسه روزی که تو هم از من جدا شی.... همین الان همین جا بهم قول بده همیشه باشی تنهام نذاری....قول بده!.... نمی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 شهریورماه سال 1384 01:46
....باید فاصله ای داشت با خود !!.... ....نفسهای عمیق می کشم.....اخر بعد از مدتی برگشته ام..... به خانه!اما هنوز از خود می گریزم......من هنوز در سفرم؟؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 مردادماه سال 1384 09:19
ان شب فقط توانستم ارزو کنم.....ارزومندها به ارزوهایشان برسند!!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 مردادماه سال 1384 17:41
دنیای خاکستری و کوچک ذهنم را به ابدیت پیوند داده ام تا شاید روزی روزگار به یاد اورد که چقدر مرا حقیر شمرد...... دیگران مرا دیوانه می پندارند و هر از گاهی داروی جدیدی برایم تجویز میکنند اما من نسخه ها را دور می ریزم...... فکر می کردی روزی بیاید که فراموشی عالم گیر شود! فکر می کردی روزگاری برسد که برایت دارو تجویز کنند...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مردادماه سال 1384 14:00