انشب وقتی تنها شدم .....
دلم می خواست هیچ ادمی نبود تا بتوانم تمام دلتنگیها و دل نگرانیهایم را اشک بریزم....اما نه!!روح من نباید این چنین ارامشش را از دست میداد.....زدم به کمیل تا کمی ارام بگیرد!!....
.....خیلی چیزها تمام شد....خیلی ها رفتند.....این اغاز برای ما پایان بود......
.....نمیدونم چرا این اخر کار این مسئولیت روقبول کردم و .....
نفهمیدم چی شد که ظرف این چند روزه گذشته این همه احساس قشنگ بین ماها پیش اومد!.....ابی ِ ابی..... پاک ِپاک.....
....قول داد که یه روز برام بخونه....اخرین جمله ای که گفت و رفت :« کاش ماه می دانست از این همه ستاره و سیاره ..... تنها یکی مشتری است ».....کاش می دانست......!