روبرویم نشسته و در رابطه با روشنفکری برایم می گوید......با همان دلنشینی کلام و طنین صدایش......نمیدانم چطورست که دغدغه های ذهنی من برایش قابل تامل است!!....ربع ساعتی برایم صحبت می کند.....بیش از این فرصت ندارد!!!نتوانستم بحث را با سوالاتی که داشتم ادامه دهم. در راه فکر می کردم که......
....چرا تنها کسی که می توانم از دردهای ذهنم برایش بگویم فرصتی بیش از این ندارد!!

«....به خدا من خسته ام
خیلی دلم می خواهد از اینجا،
به جانب آن رهایی آرام بی دردسر برگردم
آیا تو قول می دهی
دوباره من از شوق سادگی...اشتباه نکنم؟!......
»
                                                  

....او رفت و من در ان لحظه با یک دنیا حرف هیچ نگفتم.... تنها سپردم که بگوید که ما اینجا چقدر غریبیم........و دلم را به او سپردم تا هر جا می رود با او باشد .....
دلم بهانه می گیرد......نیاز غریبی است.....پس من کی بیایم؟!!