و من هنوز گرفتار ان نخ تسبیحم !

مثل اینکه مغزم پوسیده......اخه بوی گندش داره خفم می کنه!
نصیحتهایی که در اخر بهم کرد قضیه رو طوری برام زنده کرده که گویا همه اون مدت توی دیروز اتفاق افتاده......« .....به خاطرش از خودت نگذر اما فرصت زیادی نداره.....مبادا یه اشتباهت این فرجه رو هم بگیره.....دیگه فرصت دیگه ای نمیدن ها!.....به خاطر خودت.....»
باشه....باشه....من که دیگه بچه نیستم...... « .....پس بچگی نکن!..... ».....
دکتر کسیه که اگه بگه........چه برسه به......


«
دنبال کسی نگرد که بتونی با اون زندگی کنی دنبال کسی باش که نتونی بدون اون زندگی کنی!!! »

 ....سعی کن تعلقاتت تو زندگی اونقدر باشه که به محض اینکه خطری تهدیدت کرد بتونی در عرض کمتر از سی ثانیه همه چیز رو رها کنی و خودتو نجات بدی.....
این قدری از دیالوگ یه فیلم وسترنه.....
اما بعضی اوقات هر قدر هم بخوای نمی تونی بگذاری و بگذری.....نمی دونم چطور بعضیها اینقدر می تونن خوب باشن که هر وقت باهاشون حرف میزنی کلی می ریزی به هم.....
حیف ....حیف که من ذره ای از آنچه که باید نیستم!!!.....حیف

یا حق

تو ذهن خیلی از ادمها بدها و خوبها سوان. یعنی یه عده رو تو دسته خوبها قرار میدن و عده دیگرو.....کاملآ مثل صادر کردن حکمهای کلی که معمولآ بی منطق و اساسه......و خدا اون روز رو نیاره که جزو ادم بدا باشی واسشون. اونوقته که هر کاری کنی دیگه فایده نداره.
البته فکر میکنم این قضیه به اون اشخاص هم بر میگرده. شاید این چیزها بیشتر در مورد مردم عامه برقرار باشه. اونا به سادگی این دسته بندی رو انجام میدن و بعد از اون اگه دلیل و مدرک و حتی شاهد عینی هم بیاری چیزی رو نمی تونی براشون ثابت کنی.....و این جریان وقتی خیلی ازارت میده که این افراد حکم نزدیکانت رو برات داشته باشن.....
ای ادمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
یک نفر در اب دارد می سپارد جان......

علیرغم اینکه از این اگاهم که خیلی خیلی چیزهایی هستن که من هنوز نمیدونم
اما فکر می کنم اقلآ تو چند سال اخیر چیزهایی از این زندگی دستگیرم شده که همشون واقعآ میگم عنایتی بوده که شامل حال من شده......و همین موضوعه که انتخاب رو برات مشکل می کنه.....ترس از دست رفتن احتمالی اینها و .....

*
یاد من باشد فردا بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم
یاد من باشد فردا لب سلخ طرحی از بزها بردارم
یاد من باشد کاری نکنم که به قانون زمین بر بخورد
.....
یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهاییست

پ.ن.: به طبیعت رفتن هم جنبه خاص خودشو می خواد !

«....روزگار چکش رو بلند کرد و روى میز کوبید. حکم صادر شد : فراموش کن. »

از خود بیزار می شوم
هر گاه که می دانم کسی به من می اندیشد....
......و در میان این سندروم امد و شد ادمها
      این روح من است
      که دچار «خوردگی» می شود.

باید بیش ازاین برای امرزش روحمان دعا کنیم.