امروز از صبح که زدم بیرون با خودم میگفتم خودشه امروز همون روزه..........
بیشتر از این جنبه شوخیهای روزگار رو ندارم.....دیگه توان زیستن ندارم......دیگه نمی تونم تو این دنیا دلم رو خوش نگه دارم.......مگه خودش نگفته: لا یکلف الناس الا وسعها.....
.....اصلآ این زندگی چیه که من نمی فهممش!؟هیچ ارزویی هیچ خواسته ای ازش ندارم!؟!.....اما من باید نشون بدم که طاقت دوری رو دارم .....
....وقت هم تمومه باید برگه امتحانیم رو بالا بگیرم.......


«....اتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت!!!.....»
نظرات 3 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:16 ق.ظ http://www.planner.blogsky.com

سلام .. تازه اول امتحان دادن عزیز :)
به پا وقت و از دست ندی

سرمه جمعه 3 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 06:09 ب.ظ

وسعشو داری که هستی

حمیدرضا (پسر شب قدیمی !) سه‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 09:50 ق.ظ http://nimnegah.mihanblog.com

سلام خوبی ؟
چه خبر ...
در مورد زندگی اینجوری قضاوت نکن ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد