انشب وقتی تنها شدم .....
دلم می خواست هیچ ادمی نبود تا بتوانم تمام دلتنگیها و دل نگرانیهایم را اشک بریزم....اما نه!!روح من نباید این چنین ارامشش را از دست میداد.....زدم به کمیل تا کمی ارام بگیرد!!....
.....خیلی چیزها تمام شد....خیلی ها رفتند.....این اغاز برای ما پایان بود......
.....نمیدونم چرا این اخر کار این مسئولیت روقبول کردم و .....
نفهمیدم چی شد که ظرف این چند روزه گذشته این همه احساس قشنگ بین ماها پیش اومد!.....ابی ِ ابی..... پاک ِپاک.....
....قول داد که یه روز برام بخونه....اخرین جمله ای که گفت و رفت :« کاش ماه می دانست از این همه ستاره و سیاره ..... تنها یکی مشتری است ».....کاش می دانست......!
بوی از یاد رفتگان می آید!
نمی دانم حالا دیگر چرا کوله بارشان پرازتهمت است
باز هم میگویند دروغ!
به هدفشان که رسیده اند که...!
انگار این بچه بازیها تمامی ندارد!
این از یاد رفتگان انقدر دروغ گفته اند تا دیگران انها را به فراموشی سپرده اند.....و حالا تفریحشان برهم زدن خوشی دیگران است.....تو انها را از کجا می شناسی!!؟؟
ماه هم میدونه.. اما یه امیدی...
کی می خواد بخونه؟... بگو منم بیام! ؛)
الو! این شعر ـ دهن! بهت نرسید؟ :)
چرا دهنه بهم رسید....
با سلامی دوستانه . ۱- خیلی حال میکنم وقتی یه کامنت درست و حسابی می ذارند . متشکرم ۲- اگه نخونه بهتره . لحظه شماری برای اومدنش . تابخونه . یاحق
سلام
من میلی برای شما نفرستادم!
دانسته هایم به اندازه ی غصه های بر دل مانده
تمامی ندارد...