نمیدانم گناهم چه بوده !
شاید از عشق ترسیدم......از اینکه تا به حال درسهای خوبی به من نداده......شاید هم نخواستم یک گذشته پر اشتباه را به یک اینده پیوند بزنم!!و اینگونه بود که عاشقیت را برای همیشه به فراموشی سپردم و شدم یک ادم معمولی......چیزی که همیشه ازش وحشت داشتم و حالا بهش عادت کردم......
دیدی اشتباه کردی!!من عمری با عشق زندگی کردم اما حالا........
خدایا عاشقان را با غم خود اشنا کن......
نمیدانم چرا همیشه در اوج ناامیدی ته دلم روشنه !.....یک چیزی که درخششش رو می بینم و وجودش رو با تمام وجود حس می کنم......چیزی ....... مثل یک ستاره!

اللهم اغفرلی!

                


.....دوباره پلک دلم می پرد نشانه چیست!!!.....

                               

روبرویم نشسته و در رابطه با روشنفکری برایم می گوید......با همان دلنشینی کلام و طنین صدایش......نمیدانم چطورست که دغدغه های ذهنی من برایش قابل تامل است!!....ربع ساعتی برایم صحبت می کند.....بیش از این فرصت ندارد!!!نتوانستم بحث را با سوالاتی که داشتم ادامه دهم. در راه فکر می کردم که......
....چرا تنها کسی که می توانم از دردهای ذهنم برایش بگویم فرصتی بیش از این ندارد!!

«....به خدا من خسته ام
خیلی دلم می خواهد از اینجا،
به جانب آن رهایی آرام بی دردسر برگردم
آیا تو قول می دهی
دوباره من از شوق سادگی...اشتباه نکنم؟!......
»
                                                  

....او رفت و من در ان لحظه با یک دنیا حرف هیچ نگفتم.... تنها سپردم که بگوید که ما اینجا چقدر غریبیم........و دلم را به او سپردم تا هر جا می رود با او باشد .....
دلم بهانه می گیرد......نیاز غریبی است.....پس من کی بیایم؟!!