سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است......

امشب می خوام یه اعتراف کنم
فکر نمی کردم دیگه کسی تو قلبم باقی مونده باشه
یا دلم بتونه واسه کسی تنگ بشه!
اما می خوام اعتراف کنم
دل من هنوزم عاشقه!!

یعنی می رسه روزی که تو هم از من جدا شی....
همین الان
همین جا
بهم قول بده همیشه باشی
تنهام نذاری....قول بده!....
نمی خوام تو پرنیان بعدی باشی.....
اخه من تاب غربت ندارم.....

 ان سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
 هر کجا هست خدایا به سلامت دارش




....باید فاصله ای داشت با خود!!....

                
                 

....نفسهای عمیق می کشم.....اخر بعد از مدتی برگشته ام.....
    به خانه!اما هنوز از خود می گریزم......من هنوز در سفرم؟؟


ان شب فقط توانستم ارزو کنم.....ارزومندها به ارزوهایشان برسند!!!




                                       

دنیای خاکستری و کوچک ذهنم را
به ابدیت پیوند داده ام
تا شاید روزی روزگار به یاد اورد
که چقدر مرا حقیر شمرد......

دیگران مرا دیوانه می پندارند
و هر از گاهی داروی جدیدی برایم تجویز میکنند
اما من نسخه ها را دور می ریزم......

فکر می کردی روزی بیاید که فراموشی عالم گیر شود!
فکر می کردی روزگاری برسد که برایت دارو تجویز کنند
تا فراموش کنی ایده ال هایت چه بوده و هستند
تا ار یادت برود که روزگاری معانی عشق و درد و دلدادگی و امید را از بر بوده ای!
تا شاید بتوانی از مردم زمانه رودست نخوری 
اما نه.....
....من نمی توانم از یاد ببرم انچه را می خواستم و انچه را می خواهم
انچه را می دانسته و به دنبالش بوده ام....

حتی اگر تو برای فراموش کردن 
مرا هم از یاد ببری!!!.....